کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

حمام چله ...

نازنینم امروز چهلمین روزیه که به دنیا اومدی و بر اساس یه رسم قدیمی باید حمام میرفتیم و آیین حمام توی این روز رو انجام میدادیم ...     من هم شما رو بردم خونه خاله الهام و خاله جونت حمامت کرد    ...   راستش رو بخوای هنوز هم میترسم از حمام کردنت ... ...
19 مرداد 1391

انگاری دیگه فقط شیرخشک ...

همیشه توی رویاهام نوزادم رو در حال شیر خوردن از سینه ام تصور میکردم ... اما انگاری همه رویاهام جاشون رو به واقعیت تلخی به نام شیرخشک دادن !     این روزا دیگه سینه مامان رو نمیگیری !!! اصلا علاقه ای نداری که بگیری و من هر روز افسرده تر و نا امید تر میشم از دیدن اینکه تا حس میکنی وقت تغذیه با شیر مادر رسیده جیغ میکشی و اصلا راضی به مکیدن نمیشی !   سعی میکنم با این موضوع کم کم کنار بیام ! دوستت دارم ! اینم یک عکس از دیروز که با شیرخشک کامل سیر شدی و بعد از مدت ها به روی مامانی لبخند زدی ... ...
16 مرداد 1391

اولین ددر تنهایی با مامانی ...

امروز من و تو برای اولین با هم تنهایی رفتیم بیرون پسرم ...   خاله مریم زنگ زد و ازمون دعوت کرد تا بریم خونه شون ,بابایی هم ماشین رو برده بود ... من تو رو گذاشتم توی آغوش و با هم رفتیم مهمونی ...   البته هنوز آغوشت واست خیلی بزرگه اما من خیلی باهاش راحت بودم ... تجربه جالبی بود  ! ...
12 مرداد 1391

گلچین عکس های یک ماهگی ...

وقتی وارد ساختمون خونه شدی و بابا حسین به یمن قدمت گوسفند قربونی کرد و از خون گوسفند به پیشونیت انگشت زد ...   وقتی وارد ساختمون خونه شدی و بابا حسین به یمن قدمت گوسفند قربونی کرد و از خون گوسفند به پیشونیت انگشت زد ... وقتی اومدی توی خونه ! وقتی سه روزه بودی و خاله الهام ناخن هات رو گرفت و حمامت کرد و خوابیدی ! پنج روزگی بغل عمه مریم ... هفت روزگی ,قامبالو خوابیده !!! نه روزگی ,بازم بغل عمه مریم پانزده روزگی خوابیدن فقط با بابایی   شانزده روزگی ,تولد امیرعلی   بیست و پنج روزگی خونه عمو سیداینا بیست و هفت روزگی بیست و نه روزگی سی ...
11 مرداد 1391

به بهانه یک ماهگی ...

توی آغوشم معصومانه خوابیدی و من رو به یک ماه پیش میبری ...   واست گفتم که چی شد و چه اتفاقاتی تو رو بخشی از زندگی من و بابایی کرد ,اما الان میخوام از احساساتم برات بنویسم ... اومدی و شدی خورشید روزهام و ماه شب هام ... توی آغوشم معصومانه خوابیدی و من رو به یک ماه پیش میبری ...   واست گفتم که چی شد و چه اتفاقاتی تو رو بخشی از زندگی من و بابایی کرد ,اما الان میخوام از احساساتم برات بنویسم ... اومدی و شدی خورشید روزهام و ماه شب هام ... گریه هات نفسم رو میگیره و لبخندهای کوچولوت رنگ و لعاب زندگیم رو عوض میکنه ... راستش رو بخوای هیچوقت فکر نمیکردم یه نفر رو بیشتر از خودم دوست داشته باشم ,اما تو اومدی و شدی عزیزتر ...
11 مرداد 1391

اولین خنده ...

امروز من و بابایی رو غرق شادی کردی مامان جون ...     امروز توی 28 روزگیت ساعت 3:10 دقیقه بعد از ظهر بود که توی بغل بابایی و جلوی تلویزیون با هم نشسته بودین و بابایی داشت با شما صحبت میکرد که شما با صدای بلند شروع به خندیدن کردی و من و بابایی رو ذوق زده کردی ...   قربون اون خنده هات با دهان بی دندون که وقتی میخندی لثه های خوشگلت رو به مامان و بابا نشون میدی ! دلم میخواد همیشه بخندی گلم ...   ...
9 مرداد 1391

افتادن حلقه

سلام ماه من ...     امروز یه خبر خوب دارم ! امروز صبح وقتی که عمه مریم اومده بود به شما سر بزنه و من اومدم جای شما رو عوض کنم دیدم که حلقه ختنه ات افتاده ...   مبارکت باشه گلم ! چهار روز طول کشید و توی این جهار روز هم شما خیلی اذیت شدی عزیزم  ... ...
5 مرداد 1391

اولین حمام با بابایی !

امروز بابایی که از سرکار اومد میخواست بره دوش بگیره که تصمیم گرفت تو رو هم با خودش ببره ...   خلاصه من و بابایی تو رو با هم دیگه بردیم توی حمام و بابایی تو رو شست ,من خیلی میترسیدم و تا حدی هم استرس داشتم و دستام میلرزید ,آخه میترسیدم تو از دستش لیز بخوری اما همه چیز به خوبی تموم شد ...   راستش رو بخوای فکر نمیکنم حالا حالاهااااااااااااااااا خودم بتونم حمامت کنم ,البته زحمت حمام کردن تو رو خاله الهام هفته ای یک بار میکشه ...   ...
5 مرداد 1391

آداب مسلمانی "ختنه"

امروز اصلا روز خوبی نبود ... نمیدونم شاید هم خوب بود   نمیدونم ,شاید هم خوب و نیک بود به خاطر گردن نهادن به آداب اسلامی و توصیه های دینمون اما من کلا طاقت اذیت شدنت رو ندارم و از هر چیزی که تو رو اذیت کنه بیزار میشم ... بعد از جنگ چند روزه با بابایی امروز موفق شدم تا راضیش کنم ببریمت برای ختنه ,آخه بابایی همش میگه بچم کوچیکه و گناه داره اما سعی کردم بهش بفهمونم که شما هرچقدر کوچولوتر باشی ختنه ات آسون تره !   امروز اصلا روز خوبی نبود ... نمیدونم شاید هم خوب بود   نمیدونم ,شاید هم خوب و نیک بود به خاطر گردن نهادن به آداب اسلامی و توصیه های دینمون اما من کلا طاقت اذیت شدنت رو ندارم و از هر چیزی که تو رو اذیت...
1 مرداد 1391

اولین مهمونی رسمی ...

امروز توی شانزدهمین روز تولدت اولین مهمونی رسمی رو با همدیگه رفتیم و اون هم تولد امیرعلی خان بود ...   اونجا خاله فری کلی عکس از من و شما گرفت که خیلی قشنگن ...   اینم احساسی ترینش ! امروز توی شانزدهمین روز تولدت اولین مهمونی رسمی رو با همدیگه رفتیم و اون هم تولد امیرعلی خان بود ...   اونجا خاله فری کلی عکس از من و شما گرفت که خیلی قشنگن ...   اینم احساسی ترینش ! اینم شما و امیرعلی خااااااااان ...
27 تير 1391