امروز اصلا روز خوبی نبود ... نمیدونم شاید هم خوب بود نمیدونم ,شاید هم خوب و نیک بود به خاطر گردن نهادن به آداب اسلامی و توصیه های دینمون اما من کلا طاقت اذیت شدنت رو ندارم و از هر چیزی که تو رو اذیت کنه بیزار میشم ... بعد از جنگ چند روزه با بابایی امروز موفق شدم تا راضیش کنم ببریمت برای ختنه ,آخه بابایی همش میگه بچم کوچیکه و گناه داره اما سعی کردم بهش بفهمونم که شما هرچقدر کوچولوتر باشی ختنه ات آسون تره ! امروز اصلا روز خوبی نبود ... نمیدونم شاید هم خوب بود نمیدونم ,شاید هم خوب و نیک بود به خاطر گردن نهادن به آداب اسلامی و توصیه های دینمون اما من کلا طاقت اذیت شدنت رو ندارم و از هر چیزی که تو رو اذیت...